فرزند خواندگی یعنی چه!

شاگردان سال اول دبستان کلاسی درباره عکس خانوادگی بحث می کردند. در عکس پسر کوچکی رنگ موی متفاوتی با سایر اعضای خانواده داشت.

یکی از بچه ها اظهار کرد که او فرزند خوانده است و دختر کوچکی گفت : من درباره فرزند خواندگی همه چیز را می دانم چون خودم فرزند خوانده هستم.

یکی دیگر از بچه ها پرسید: فرزند خواندگی یعنی چه؟

دخترک گفت: یعنی اینکه به جای شکم مادر، در قلب مادرت رشد می کنی.

برندگان و بازندگان

برنده متعهد می شود،بازنده وعده می دهد.

وقتی برنده ای مرتکب اشتباه می شود،می گوید: اشتباه کردم.

وقتی بازنده ای مرتکب اشتباه می شود،می گوید: تقصیر من نبود.

برنده بیش از بازنده کار انجام می دهد، و در انتها باز هم وقت دارد.

بازنده همیشه آنقدر گرفتار است که نمی تواند به کارهای ضروری به پردازد.

هراس برنده از باختن به آن اندازه نیست که بازنده باطنا از برنده شدن دارد.

برنده به بررسی دقیق یک مشکل می پردازد.

بازنده از کنار مشکل گذشته، و آن را حل نشده رها می کند.

برنده می گوید:بیا برای مشکل راه حلی پیدا کنیم!

بازنده می گوید:هیچ کس راه حلی را نمی داند.

برنده می داند به خاطر چه چیزی پیکار می کند،و بر سر چه چیزی توافق و سازش می نماید.

بازنده آن جا که نباید، سازش می کند، و به خاطر چیزی که ارزش ندارد، مبارزه می کند.

برنده با جبران اشتباهش، تاسف و پشیمانی خود را نشان می دهد.

بازنده می گوید: متاسفم، اما در آینده اشتباه خود را تکرار می کند.


زنجیر عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار به خانه برمی گشت، سر راه  زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده.

زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمدم کمکتان کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم روزی درچنین شرایطی بوده ام
و یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگرشما واقعا می خواهید که بدهی من را بپردازی، باید این کار را انجام دهی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم شود !"

 ***

 چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی را دید و رفت داخل تا چیزی بخورد و استراحتی کند تا بعد راهش را ادامه دهد.

ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذرد که می بایست هشت ماهه باردار باشد و از خستگی روی پا بند نباشد.


زن مسن داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار زن مسن را بیارد ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

وقتی پیشخدمت نوشته زن را می خاند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم روزی درچنین شرایطی بوده ام و یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگرشما واقعا می خواهید که بدهی من را بپردازی، باید این کار را انجام دهی.

نگذار زنجیر عشق به تو ختم شود !"

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خانه برگشت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:

"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..."

به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک میکنه و قول بدیم که

 نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه.

همراهان عزیزم اگر این مطلب رو خوندید آدرس وبلاگ رو به دوستانتون بدید تا اونها هم این مطلاب رو بخونند. نگذارید زنجیر عشق به شما ختم شود.

ممنون.


در جستجوی کلید

روزی شخصی، در خیابان به دنبال گمشدهای از این سو و به آن سو می گشت.

دوستی به او رسید و گفت که دنبال چه می گردی؟

وی در جواب گفت: که دنبال کلید می گردم.

دوستش پرسید: کلید حدودا کجا افتاده ؟ تا همان حوالی را جستجو کنیم!

آن شخص پاسخ داد: در خانه افتاده است.

دوستش سوال کرد: پس چرا اینجا به دنبالش می گردی؟

او گفت: چون در اینجا نور بیشتری وجود دارد!

داستان خنده آوری است ولی واقعیت آن است که ما با زندگی هم به همین نحو برخورد می کنیم.

ما همیشه خوشبختی خود را در خارج از وجود خود می جوییم و منابع بیرونی را سبب خوشبختی می دانیم، در حالیکه تمام جوابها در خود ماست.

ضمنا این داستان ، شاهد خوبی بر این امر است که در بسیاری موارد ما بر روی آشناترین و ساده ترین راه حل ها پا فشاری می کنیم در حالی که ممکن است کلید حل مشکل، نه تنها درکوچه روشن نباشد، بلکه درتاریکی و خفا بایدبه دنبال آن گشت.

چیزهای کوچک زندگی

بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فرو ریختن برج های دوقلوی معروف امریکا شد٬ یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند. 

در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه ی این داستانها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود :

مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود. و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت.

همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد.

یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگ دارش سر وقت زنگ نزد.

یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.

یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد.

اتومبیل دیگری روشن نشده بود.

یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.

یکی دیگر بچه اش تاخیر کرده بود و نتوانسته بود سر وقت حاضر شود.

یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.

و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلفی سعی کرد به موقع سر کار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاده تا یک چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده ماند.

به همین خاطر هروقت در ترافیک گیر می افتم٬ آسانسوری را از دست می دهم٬ مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم٬ و همه ی چیزهای کوچکی که آزارم می دهد٬ با خود فکر می کنم که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم...

دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است ٫ بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند٬ نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید٬ با چراغ قرمز روبه رو می شوید ٬ عصبانی یا افسرده نشوید٬ بدانید که خدا مشغول مواظبت ازشماست.